
تلاش نکن در برابر حقیقت
عمرا اگه بتونی از دستش فرار کنی
بالاخره یه جا گیرت میاره :))

خیلی وقتا آدم نمی دونه چه مرگشه. دلش می خواد درباره ش با یکی حرف بزنه، ولی نمی دونه با کی.
اگرم یکی پیدا بشه، آدم نمی دونه چی رو از کجا شروع کنه!

و من در حصار تنهایی خود،دخترکی را دیدم که استخوان هایش را در بغل می فشرد و جسمش را روی زمین می کشانید.
چیزی قلبش را می کوفت.
در متروکه تاریکش به استقبال مرگ رفت.
بزرگ ترین تراژدی زندگی ، مرگ نیست ؛
بی هدف زندگی کردنه ...!
خستگی اين روزهای تكراری،
حتی با خواب هم از تن آدم نميرود
چون روح خسته باشد،
خوشی ها مرز عميقی با انسان ايجاد ميكنند...
بــــاخـــتــم تـــا دلـــــــخــــوشـــت کـــنـــم !!!
بـــدان کـــه بـــرگ بـــــرنــــده ات ســـادگـــیـــم نــــــبـــود !
دلــــــــــــــــــــــــــــــم بــــــــــــــــــــود لعنتــــــــــــــــــــــــــــــــــی !!!
نیـــازی بـه انتــقام نیـست !
فـقط مـنتظر بـمان ..
آنـها کـه آزارت مـی دهند
سرانـجام بـه خـود آسیـب مـی زنند ..
و اگـر بـخت مـدد کنـد
خــداوند اجـازه مـی دهد که تماشاگرشان باشی …
مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد.
و من سال ها مذهبی ماندم، بی آن که خدایی داشته باشم!
میخندم...
ساده میگیرم...
ساده میگذرم...
بلند میخندم و با هر سازی میرقصم...
نه اینکه دلخوشم!
نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکستم، زمین خوردم، سختی دیدم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به کوچه 'علی چپ' زده ام...
روحم بزرگ نیست...دردم عمیق است...
میخندم که جای زخمها را نبینید ...